سکوت....
|
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند و من سکوت می کنم.... این مزرعه ی زندگی من است خشک و بی نشان برای یک بار پریدن ، هزار هزار بار فرو افتادم
هیچ وقت رازت رو به کسی نگو. وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد، اما همه آنها دوست دارند به " بهشت " بروند...
صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند و جای خالی آدم های شب نشین را با نگاهی معصومانه پر می کنند
[ چهارشنبه 89/12/11 ] [ 2:28 عصر ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |